چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم
وی می افزاید: آقای لاجوردی ارادت بسیار ویژهای به آقای یزدی داشتند. یکی از آقایان معاونان قوه قضاییه آمده و به ایشان گفته بود که "آقای یزدی میگوید من دیگر نمیخواهم با شما همکاری کنم" این حرف را جلوی جمع به ایشان میگوید. ایشان میپرسند "آقای یزدی این طور خواستهاند؟" آن فرد جواب میدهد "بله" آقای لاجوردی در دو خط و خیلی مختصر استعفانامهشان را مینویسند .
آقای یزدی واقعا خیلی ناراحت میشوند. این چیزی بود که من خودم با گوشهای خودم شنیدم. از آقای یزدی شنیدم که گفتند "من بسیار ناراحت شدم که چرا ایشان بدون اطلاع من استعفا نامه نوشتند" همین کسی که معاون ایشان بود، بعداً معلوم شد که جزو اصلاح طلبهاست. آن موقع تا معاونت بالاترین مسئولین کشوری هم رسیده بود. شاید باید پاسخگوی بسیاری از اتفاقاتی که در قوه قضاییه افتاد، باشد. آقای لاجوردی هم بارها احتمال شیطنت کردنهای وی را گوشزد کرده بودند. به هر صورت با شیطنتهای او، آقای لاجوردی استعفا دادند.
روزی هم که از سازمان زندانها بیرون آمدند، گفتند "من تا آخر عمرم دیگر به هیچ عنوان مسئولیت دولتی قبول نمیکنم" و به ما هم توصیه مؤکد کردند که "به هیچ عنوان کارهای دولتی را قبول نکنید و خودتان روی پای خودتان بایستید".
اگر درایتهای ایشان در سال های 60 و 61 نبود، شاید بسیاری از مسئولین فعلی ما شهید شده بودند. ایشان در ریشه کن کردن گروهکها، نقش بسیار تعیین کنندهای داشت و به خاطر تلاشهای ایشان بود که منافقین به این نتیجه رسیدند که دیگر در داخل کشور جایی برای فعالیت ندارند و مردم هم با روشنگریهای ایشان، در مقابل منافقین گارد گرفتند.
من فکر میکنم شهید لاجوردی با این رفتارشان به خیلی از سیاستمداران و مسئولین که همه تلاش و همّ و غمّشان این است که آن صندلیها را سفت و محکم بچسبند و تکان نخورند، معنا و مفهوم زندگی آزادتر را آموختند. ایشان هنگامیکه با مسئولین بالاتر از خود حرف میزدند، به هیچ وجه واهمهای نداشتند و حرفشان را خیلی راحت میزدند.
الان میبینیم که خیلیها تلاش میکنند به جای جلب رضایت خداوند، رضایت بالادستیها را تأمین کنند.
ایشان هیچ چیزی را به در میان مردم بودن ترجیح نمیدادند. مردم را بسیار دوست داشتند و دلشان میخواست همیشه مردم در آسایش باشند. صبح فردای شبی که برای آخرین بار از سازمان زندانها به خانه برگشتند، مادرم نقل میکنند وقتی ایشان از خواب بلند شدند، گفتند "تا حالا در عمرم، چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم" یک مسئولیت سنگین از روی دوششان برداشته شده بود.
کارهای یدی را خیلی دوست داشتند. بسیاری از روزها، شهرداری کوچه را جارو نمیکرد. همسایهها به یاد دارند که ایشان جارو را برمیداشت و تا سر کوچه، همه جا را جارو میزد و یا مثلاً درختهای کوچه نیاز به هرس داشتند. ایشان معطل نمیماند که شهرداری بیاید یا نیاید و خودشان دست به کار میشدند. در خانه هم خیلی کار میکردند. همه کارهای نجاری خانه را انجام میدادند و گاهی هم برای فروش اقلامی را میساختند. دوست داشتند از نظر اقتصادی روی پای خودشان بایستند.
در وصیتنامهشان خطاب به ما نوشته اند که "به جای کمک گرفتن از دیگران، شما به دیگران کمک کنید. هرگز دستتان را به طرف کسی دراز نکنید، بلکه دست دیگران را بگیرید. این طور نباشد که بگویید من چه مشکلات بزرگی دارم، بلکه همیشه بگویید من خدای بزرگی دارم"، اینها چیزهایی بودند که خودشان هم به آنها عمل میکردند.
از بچگی به ما یاد دادند که کارهای بازار را انجام بدهیم و در خرید و فروش روسریهایی که ایشان میدوختند، شرکت داشتیم تا برای امرار معاش، فشاری به برادرهای ایشان نیاید. میخواستند که ما خودمان کار کنیم، خودمان پول دربیاوریم و جنسها را برای مغازههای ایشان و برادرانشان آماده کنیم و این باعث میشد که زندگی به راحتی بچرخد و مشکلات مالی نداشته باشیم. ایشان حتی یک روز هم در زندگی تحمیل بر دیگران نبودند.